مجنون...


حس بی انتها ...

يك شبى مجنون نمازش راشكست.بی وضودركوچه ى ليلانشست.عشق،آن شب مست مستش كرده بود.فارغ ازجام الستش كرده بود.گفت يارب ازچه خوارم كرده اى. برصليب عشق دارم كرده اى.خسته ام زين عشق دل خونم نكن.من كه مجنونم، تومجنونم نكن. مرداين بازيچه ديگر نيستم.اين تووليلاى تو.من نيستم!گفت اى ديوانه، ليلايت منم. دررگت پنهان و پيدايت منم. سالهاباجورليلا ساختى.من كنارت بودم ونشناختى



نوشته شده در سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:,ساعت 15:28 توسط ساحل| |


Power By: LoxBlog.Com